۲۱
مهر ۹۴
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی
دخترک کمی آن طرف تر بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود و رو به آب نمای سنگی گریه می کرد .
پیرمرد از دخترک پرسید :
- ناراحتی؟
- نه
- مطمئنی ؟
- نه
- چرا داری گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن
- چرا دوست ندارن؟
- جون قشنگ نیستم .
- تا حالا کسی این رو بهت گفته ؟
- چی رو؟
- این که تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست میگی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش شاد شاد دوید ؛
لحظاتی بعد پیر مرد داستان کوتاه عاشقانه ما اشک هایش را پاک کرد، کیفش را باز کرد و عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
۹۴/۰۷/۲۱